شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم

ساخت وبلاگ

شبی حداقل یک_دقیقه_کتاب بخوانیم

با مرگ مادرم، پدرم رفت توی غاری شاید. غاری که به ندرت از آن بیرون می‌زد. غار خودش. شاید این تنها چیزی بود که بتوان درباره‌ کسی گفت که غم سنگینی روح او را له کرده بود. پدرم در تمام مدت خاک‌سپاری گریه نکرد. وقتی از امامزاده یحیی بر می‌گشتیم، توی ماشین گریه نکرد. توی خانه گریه نکرد.  انگار مدام داشت به چیزی فکر می‌کرد. مدام زل زده بود به جایی. به گل‌های قالی. به ساعت دیواری. به دست هایش. به تلویزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد... روز سوم صدای گریه‌اش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتاده بود به کفش‌های مادرم...

برگرفته از «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار»

اثر "مصطفی مستور"

zendegisalam

همسایه سایه ات بسرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد...
ما را در سایت همسایه سایه ات بسرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد دنبال می کنید

برچسب : یکدقیقهکتاب,بخوانیم, نویسنده : bmashhadoreza2 بازدید : 128 تاريخ : شنبه 6 آبان 1396 ساعت: 9:57